/

18 مهر 1399

معینی کرمانشاهی

رده پرده آنقدر از هم دریدم خویش را
تا که تصویری ورای خویش دیدم خویش را

خویش خویش من هم اینک از در صلح آمده است
بسکه گوش از خلق بستم تا شنیدم خویش را
 
 خویش خویش من مرا و هر چه من ها بود سوخت
کشتم آن خویش و زخاکش پروریدم خویش را
 
معنی این خویش را از خویش خویش خود بپرس
خویش بینی را گزیدم تا گزیدم خویش را
 
می شدم ساقی شدم ساغر شدم مستی شدم
تا ز تاکستان هستی خوشه چیدم خویش را
 
سردی کاشانه را با آه گرمی داده ام
راه را بر خورشید بستم تا دمیدم خویش را
 
برده داران زمانها چوب حراجم زدند
دست اول تا برآمد خود خریدم خویش را
 
بزم سازان جهان می از سبوی پر خورند
من تهی پیمانه بودم سر کشیدم خویش را
 
اشک و من با یک ترازو قدر هم بشناختیم
ارزش من بین که با گوهر کشیدم خویش را
 
شمعم و با سوختن تا آخرین دم زنده ام
قطره قطره سوختم تا آفریدم خویش را